محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

جاده سبز رویاها

روزهای به یادماندنی.....

1392/3/12 0:05
نویسنده : مامان بهاره
241 بازدید
اشتراک گذاری

در خلوت تنهایی ام برای دل خویش مینویسم ، نوشته هایی که شاید یادگاری باشد از روزهایی که همدمی نبود مرا تا سر بر شانه هایش گذارم و ناگفته هايم را برایش بازگویم .

بعضی از روزها ، توی دوره هایی از زندگی ، تبدیل به روزهای خاصی می شوند. مثلا روزی که من تونستم اولین مقالم رو بنویسم!
بعضی از این روزها مربوطه به یک شخص تنها نیست و در واقع شما این روز رو ، شادی یا تلخیشو باید با یک نفر دیگه شریک بشید. این روزها معمولا نیاز به برنامه ریزی خاصی داره و شما باید پلن هایی رو براش بچینید. بهتره بگیم برای اینکه به رویاتون توی اون روز برسید ، باید پلن ها رو بچینید تا برسید.
ولی این رو بدونید که این روزها ، به راحتی و به سادگی ساخته نمیشن و سختی های زیادی (بسته به نوع روز و ارزشش) باید تحمل کرد. و همیشه این شما نیستید که برنده میشید زیرا بخشی از عوامل دست به دست هم میدن که اون روز رو که شما شاید از ۲ ماه قبل واسش برنامه ریزی کردید منفجر کنن و اینجوریه که اون روز شاد تبدیل به یک روز دیگه ای در زندگی شما میشه !

واسه همینه که گاهی آدم با هزاران فرسخ فاصله فقط میگه تولدش مبارک و کاری نمیتونه بکنه

ازتولدپارسا کوچولوی ما فقط١٠ماه گذشته و٢ماه دیگه مونده تا ١سالگی پسرمون

بعدازتولدمحمدپارسا روزهایی اومدند ورفتند که برای ماروزهایی خاص بود که جاداره دراینجا ازاین روزا یادکنیم.

٥اذرسالگردازدواج حضرت علی وحضرت فاطمه که درچنین روزی ما درمشهددرجوارحرم امام رضا خطبه عقدبین ما خوانده شودومادرانجا پیمان عشق رابستیم.

در٩اذرروزسه شنبه دردفترخانه به صورت رسمی به عقدهم درامدیم.

١٦بهمن تولد مامان بهاره بود که خیلی خوشحال بودم که تودرکنارم بودی

سال١٣٩٢رودرکنارهم ٣تایی جشن گرفتیم وتحویل شد

باهم به مشهدرفتیم وکناربابا ومامانم وخاله مهسا بودیم وبه زیارت امام رضا رفتیم

١٥اردیبهشت تولد بابایی بود و٢٦اردیبهشت روزی که من وبابایی به سفربه یادماندنی مکه رفتیم و.....

این پایان ماجرا نیست ادامه دارد.........

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)