محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

جاده سبز رویاها

چه سالی بشه امسال

1393/1/11 2:00
نویسنده : مامان بهاره
217 بازدید
اشتراک گذاری

محمدپارسا اين سومین ساليه كه در كناره سفره هفت سين با ماييي

قربونه مهربونيات بشم خيلي دوست دارم

البته بگم ها يكي از اين سال ها تو ،هنوز با من نفس ميكشيدي. . .....

سره سال تحويل كناره مامان نسرین ،و بابا بوديم.

راستي عيد ساعته ٨ شبه روز ٥شنبه بود.

مامان  تو شیرین زبونی هات وصف ناشدنیه.

مامان تو باهوشی

خیلی خیلی باهوشی.

سلام به سیب خوشگل من

سلام به سبزه با طراوتم

سلام به سمنوی خوشمزه خودم

سلام به سکه پر زرق و برق من

سلام به ماهی بازیگوش خودم

بهار رسید و سال نو شد  ومن هر روز بیش از پیش به این راز پی می برم که تو خلق شده ای برای ما تا زیباترین زندگی را در کنار هم تجربه کنیم.عزیزم ازصمیم قلب سالی با برکت همراه با سعادت و سلامتی و خوشبختی برایت آرزو می کنم،زلالترین شبنم شادی را همیشه بر لبانت آرزو می کنم نه برایی امروزت بلکه برای فردای هر روزت.....

امیدوارم همیشه قران نگهدارت، آینه روشنایی زندگیت،سکه برکت عمرت،سبزه طراوت و شادابی دلت و ماهی شوق ادامه زندگیت باشد

عاشق این بغل کردن هانتم مخصوصا وقتی مامان رو بغل می کنی و میگی مامان وحس قشنگی که می گیری مامان رو

نمی بینم زیبایی های دنیا را هیچ کجای دنیا آنگاه که تویی زیبایی های دنیایم!

نمی شنوم صدای دلنشین امواج را آنگاه که صدایت در گوشم زمزمه می شود و آرامم می کند

از نگاه تو رسیدم به آسمان ها، برق چشمانت ستاره ایست در تمام شب های زندگیم و با تو هر شبم ستاره باران است

قدم به قدم با تو، لحظه به لحظه در فکر تو، عطر داشتنت خاطره ایست که مرور آن در آینده های دور دلم را شاد میکند

و رسیده ام به تویی که آمدنت رویایی بود در گذشته هاییم

و رسیده ام به تویی که در کنار تو بودن عاشقانه ترین لحظه زندگیمان است و می دانم شیرینی خاطرات تو و گرم ترین لحظه های قد کشیدنت در کنارمان در فرداها بدجور به دلمان خواهد نشست هم دیروز و امروز و هم فردایی که خواهد رسید 

و میدانم زندگی مان عاشقانه خواهد گذشت

و این معنای ناب خوشبختی است.....

هر انسان لبخندی از خداست و تو زیباترین لبخند خدایی.....

الهی مامان قربونت بره با اون مامان گفتنت مخصوصا وقتایی که کارت به مامان گیره و همش با التماس می گی مامان مامان مامان

هر چی ازت می پرسم که باب دلت نیست سریع میگی نه

اینقدر این روزا شلوغ کاری و  شیطنت میکنی که به مامان فرصت نوشتن رو نمیدی  ،فقط بهت بگم که عاشق تموم شیطنت هاتم.

وقتی اونقدر خوشگل از خواب بیدار میشی و به جای خالی بابایی نگاه میکنی و خیلی ناز میگی بابا .....بابا  دوست دارم بخورمت اینقدر بغلت میکنم و فشارت میدم که نگو

وقتی تامن لباس میپوشم میدویی و میگی در در  دلم میخواد همیشه پیشت بمونم

وقتی میای بغلم و میدونی کار اشتباهی کردی و مامان ناراحته و همش بوسش میکنی با تمام وجودم احساست میکنم عشق یعنی همین و بس

وقتی  چیزی رو که میدونی نباید دست بزنی گیرت میاد و فرار میکنی دوست دارم تا آخر دنیا فرار کنی و من هم بدوم دنبالت

 واسه این که بری آب بازی تو حموم میای هی میگی ابه دوست دارم

وقتی گوشی تلفن رو بر میداری و هی راه میری و الو الو میکنی عاشقت میشم ومیگی مامان بابا انا(خاله)

خلاصه واست بگم تموم دنیای مامان و بابا هستی

پسرک مامان میره رو مبل و همش کلید برق رو روشن خاموش میکنه

هر کسی زنگ خونه رو میزنه میگی بابا.. انا

مامانی وبابا حسین اومدند خونمون وقتی داشتند میرفتند چنان پشتشون گریه کردی که صدات چهارتا خونه اون ورتر هم میرفت...قربونت برم که این همه خانواده من رودوست داری...مخصوصا انارو به خالش میگه انا

شکوفه ی بهارم... گوش کن..صدای پای بهار می آید... تب و تاب این روزها را دوست دارم............

برایم نوستالژی کودکی ست..........روزهایی پُر از شوق و انتظار..........

بوی نو شدن....روزهای آخر مدرسه .....................،

پیک و ماهی قرمز و سَفَر... ..................

خریدهای عیدانه ای که انصافا هنوز مزه ی آنها که در خاطرم مانده ، زیر دندانِ احساسم است...

و این بهار ، سومین نوروزیست که تو با منی.......لحظه به لحظه . ثانيه به ثانيه. 

._بهار که میاد همه جا سبز میشه...درختا بیدار میشن...گل میدن... و... این 3سال در کنار همه ی آن اشتیاق ها و بدو بدو ها...خرید کردن برای تو مثلِ همیشه جورِ خاصی به جانم می چسبد...

بهارِ آن سالی که لباسهای نپوشیده ات را هزار بار تا میکردم و میچیدم توی کمد و باز دوباره و دوباره...و هر بار تو را توی هر کدام تجسم میکردم... و امسالی که دلم یک جور دیگر میخواستت....خریدم...همه ی آنهایی را که میخواستم...الویت با تو!

دلم که آرام شد...رفتم سراغِ عیدانه های خودم...برایم مهم نیست لیست خریدم کامل خط نخورَد...مثلِ همه ی مادران دنیا...

تو را که توی آن لباسها دیدم به حق ، نفسم بند آمد....ترسیدم از چشمِ مادرانه ام....هيچ ،هيچ مگر چيزي ميتوانست آرامم كند.

از لحظه هاي آرامه بخواب رفتنت برايت كم گفتم، مادر به ماننده يك عروسك،آرام و بي صدا خوابهاي شيريني ميروي،كه قدرت وصفش را ندارم.

عکسها رو بعدا میزارم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)