محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

جاده سبز رویاها

واکسن 2ماهگی

واکسن 2ماهگی سلام به عموها و خاله ها، قبل از هر چیز از طرف همه به خودم تبریک میگم آخه من امروز دو ماهه شدم ولی امروز با مامان رفتیم واکسن دو ماهگیمو زدیم وبعدش رفتیم خونه مامانی آخ آخ آخ نمیدونید چه دردی داشت امروز همش در حال گریه کردن بودم هر کاری کردم تا مثل یه مرد قوی باشم نشد، آخه خیلی درد داشت، تازه تب کردم خلاصه امروز اصلاً حالم خوب نبودولی مامانیم حسابی واسم زحمت کشید و ازم مراقب کرد، برای تبم قطره استامینوفن داد و بدنشویه و پاشویم کرد تا الان که حالم بهتر شده و تب اومده پایین تر. این واکسنش خیلی سخت بود وبچم خیلی درد داشت وگریه میکرد.
12 دی 1391

بعداز3ماهگی محمدپارسا

بعداز3ماهگی محمدپارسا محمدپارسای ما دو ماهگی رو به پایان برده و هر روز داره شیرین و شیرینتر میشه دیگه کاملا من و علیرضارو میشناسه حتی  با چشاش دنبالمون میکنه  قربونش بشم من. گردنش رو تقریبا می تونه نگه داره , دستای منو می تونه بگیره ودوست داره بلند شه  گاهی دستاشو به سمت سرم میندازه و موهامو میکشه ,  وقت شیر خوردن به چشام خیره میشه و می خنده . خندیدنش با صدا شده وقتی از خواب پا میشه کلی واسه خودش حرف می زنه وکش و قوس .میاد وقتی گلوش رو بوس می کنیم بیشتر می خنده فکر کنم عشق مامان قلقلکیه مثه مامان و باباش عاشق تلویزیونه و کلی از فیلمهایی که من میبینم رو ...
11 دی 1391

محمدپارسا ومحرم امسال

امسال اولین سالی که درکنارمحمدپارسا محرم رومیگذرونیم گرچه مثل هرسال نتوستیم هرروزهیئت بریم وارحال وهوای محرم استفاده کنیم ولی بازم خداروشکریه چندروزش هیئت رفتیم اماخوب مثل هرسال نبود.با محمد پارساتوخونه راحتتربودم وازهمه مهمتر پسرم توخونه راحتربود وهمه چیزش به موقع بود. چندتا عکس ازپارساجونم درمحرم امسال درپایین میزارم برای یادگاری. محمدپارسا وخاله مهسا درمراسم خیمه سوزی   ...
5 دی 1391

سیسمونی

سه شنبه بعداظهر تخت وکمدت رو که سفارش داده بودیم رو اوردندانها رو سرجاشون قرار دادیم وبه اتفاق خانواده ام انهاروچیدیم .وای که چه لذتی داشت چیدمان لباسهای کوچولو واسباب بازیهای تو گل پسر. تعدادی ازین وسایل ولباسهایت را درزیر میگذارم.   درهمین جا از زحمات پدرومادرم برای تهیه سیسمونی تشکر میکنم.     ...
3 دی 1391

هوای سرد ومحمدپارسا

اولین روز برفی زندگی محمد پارسا یکشنبه 26 اذر برای بیرون رفتن ازخونه مجبورشدم که لباس ضخیم وکاپشن وکلاه تنت کنم چون بیرون هوابرف می باریدوخیلی سرد بود.   این عکسهاروباسختی گرفتم که توگریه نکنی باتعجب به من ودوربین نگاه میکنی اخه من هرکاری میکنم برای اینکه گریه نکنی بایه مکافاتی اونارو تنت کردم وتواصلااز لباس کلفت خوشت نمیاد وگریه میکنی.اخرش گریه کردی لباس بافتنی که خیلی خوشگل وبهت میاد چهارشنبه 29اذر91خونه مامانی خیلی جیگری عزیزم   ...
3 دی 1391

شعری ازطرف مامان

این شعرازطرف مامانی برای توعزیزدل سروده شده. سلام ازمابه توای نوگل زیبا/به توخورشیدبی همتا.توای پارسا سلام ازمابه توای چهره معصوم نورانی/توای تنهاامیدلحظه های خوب عرفانی  سلام ازمابه توای غنچه نورسته شیدا/حضورت گرمی دلهای ما.پارسا نمی دانی چه شوری دردل مادر چه شوقی ست دردل بابا چه غوغایی ست دردل ها سلام ماازتوای اسمان.ای غنچه روییده دردستان تابستان توای باران بمان باماکه جاری میشودازتونوای گرم لالایی.میان روزهای خوب ورویایی. تواغازی.شروع سبزپروازی.برای لحظه های شادماتوقصه پردازی.قدومت پاک ونورانی. سلام ازمابه توای پارسا/به توای نوگل زیبا سلام ازما........ چقدراروم ومعصومانه خوابیدی .خیلی دوستت دارم مامان ...
21 آذر 1391

روززایمان

به اسم خدا ویادخدا روززایمان منوبردن تواتاق عمل وروتخت مخصوص خوابوندن یه پارچه سبز کشیدن جلوم.............. یه خانم جوون اومد وخودش معرفی کرد .گفت من دکتربیهوشیت هستم وخیلی خوش برخورد وخوش اخلاق بود وکلی سربه سر من گذاشت و......دستم رو تو دستش گرفت وگفت  چندسالته؟بچه چندمته؟اسمش چی گذاشتی؟........ اتاق سرد بودومن ازاسترس سرمای بیشتری روحس می کردم فقط می لرزیدم پاهام از شدت لرز بهم می خوردن! شروع کردن روشکمم بتادین مالیدن ومن بیشترسرمارو حس می کردم.......دکتربیهوشی می گفت الان بهترمیشه وهمین طورهم شد!بیهوشیم عمومی بود..بهترچون استرس زیادی داشتم..بالاخره دکتر میرقادری تشریف اوردن وباشنیدن صداش ارامش خاصی بهم دست داد وبعدهم داروی...
17 آذر 1391